ساعت سرد

الهه عطاردي
e_atarodi@yahoo.com

ساعت سرد


الهه عطاردي

مثل هميشه تاريك بود.بوي مرده توي دماغم پيچيد وخورد توي فرق سرم. توي دلم گفتم شايد اين يكي ديگر آخري باشد. دراز كشيده بودم وچشمهام را بسته بودم. همه جا تاريك شده بود. بوي نكبتي كافور بيشتر از هميشه همه جا را پر كرده بود. توي گوشهام پر از صداي ضجه زنها و پچ پچ مردها و صداي آرام كنده شدن خاك و پر شدن چاله ها بود. آن بالا باد غوغا مي كرد مي‌پيچيد زير برگ هاي زرد و توي هوا چرخشون مي داد.بوي نكبتي داشت دل و روده ام را به هم مي زد. بعد از اين همه وقت هنوز عادت نكرده بودم. دستي روي شانه هايم خورد.عباس بغل دستم ايستاده بود. پرسيدم ”اينجايي“ گفت ”بلند شو يك سوسك دارد مي رود توي چشمهايت “گفتم ”بي خيال “. آن وقت سوسكه را ديدم كه شاخك هايش را كرد توي حفره چشمهام وروي دماغم شروع كرد به بالاو پايين رفتن. به عباس نگاه كردم. داشت توي كنج ديوارها دنبال يك عنكبوت مي كرد. هيچ وقت ازش نمي پرسيدم ”كجا بودي “مي دونستم هر جا كه باشه ياهرجا كه برود، دوباره برمي گردد همين جا پيش خودم. عباس نشست بغل دستم. گفت ”بيچاره بقيه. تنهايي چه كار مي كنند؟“

گفتم ”شانس آورديم “ و به عباس نگاه كردم وگفتم ”هيچ معلوم نيست كدوممون جاي كدوم يكيمون را گرفتيم؟“ جامون تنگ بود اما نه خيلي. آنقدر كه پاهامون را دراز كنيم و من تكيه بدهم به ديوار شمالي، عباس هم تكيه بده به ديوار جنوبي و شروع كنيم به تماشاي كشيده شدن ريشه درختها و يا جوانه زدن دانه ها را نگاه كنيم. زير خاك نمور و تاريك بود. كفنهايمان داشت مي پوسيد. مال عباس بدجوري جر خورده بود. گفتم ”پسر آخه تو چه جوري اينجا پيدايت شد؟“

عباس سرش را آورد جلو ودستهايش را گذاشت روي ديوار ”گفت ساكت باش مي شنوي؟“ گفتم ” آره. ولش كن، ديوانه است“.

گفت” خيلي خنگي! صداي خنده هايش را نمي شنوي؟ صداي يك زنه. “ گفتم ”بس كن“ گفت” سه نفري بهتره. كمتر حوصله امون سر مي ره. “ گفتم” مي خواهم بخوابم. “آن وقت سرم را گذاشتم روي زمين وچشمهام رابستم. چند وقت بود كه اينجا بوديم ؟اصلا چه فرقي مي كرد؟يك بار از دختري كه راهش را گم كرده بود پرسيدم چند وقت اينجايي؟ گفت ”نمي دونم شايد هزار سال.“حالم داشت به هم مي خورد.هزار سال اينجا،توي گور بودن! دختره خنديد. دهنش يك حفره سياه وخالي بود، بهش گفتم ”كي تموم ميشه ؟“حفره سياه باز شد ، دختر ناليد وگفت ” هيچ وقت ،اما عادت مي كني“ راست مي گفت. خيلي وقت بود كه من هم عادت كرده بودم. عباس خم شد توي صورتم وگفت ”اصغر بيخودي دعوامون شد.نه ؟“ گفتم ” ديگه گذشته “.گفت ”تو بميري. .“ بعد حرفش را خورد. گفت ”تقصير تو بود“.گفتم ”آره. حالا چي مي گي؟“ عباس هيچي نگفت سكوت مثل هميشه توي سياهي افتاد.بوي كافور دوباره با موج هوا خورد توي صورتم. گفتم ”انگار يكي ديگه را جديد آوردند.“گفت” از كجا مي دوني؟“گفتم ”اين بو !“گفت ”آره. من هم حس مي كنم “.صداي پاها بيشتر شد. بالا سرمون كلنگ ها داشتند دل زمين را مي كندند.صداي ناله اي از كمي دورتر به گوشمون رسيد.گفتم” اولشه، بيچاره بدجوري ترسيده“ عباس گفت ”زنه ساكت شد“. گفتم ”لابد همسايه جديد برايش آمده “.از بالاي سنگ لحد كه بهش تكيه كرده بودم يك مشت خاك ريخت پايين.داد زدم ”پدر سگها ،يواشتر“. عباس گفت ” هميشه خدا زود از كوره در مي ري“. آن روز هم كه دعوامون شد همين راگفت.اما من خون جلوي چشمهام را گرفته بود. پريدم پشت باري كه روي هوا از صاحبش قاپيده بوديم ومستقيم روندمش جلو.توي ديواري كه پايش عباس با يك چاقوي دسته صدفي ضامن دار تيز شده بود رو ماشين. همچين كه رفتم توي ديوار ديگه چيزي يادم نمي آيد.فقط يك وقت چشم باز كردم ،ديدم با يك لا كفن ولم كردن روي زمين و ننه ومرضيه هم بالا سرم گريه مي كنند.از وحشت زبانم باز نمي شد كه بپرسم چرا گريه مي كنيد؟ از ترس دوباره مرده بودم. كمي بعد هم عباس آمد. لت و پار و له ولورده. سپر ماشين رفته بود توي دنده هايش و خاكشيرش كرده بود. گفت ”بي معرفت ،مثلا من رفيقت بودم“. گفتم ”نصفش را كشيده بودي بالا. مگه نه ؟“گفت ”ماشين كه مال تو شده بود“.گفتم ”از اول هم بود“.گفت ”خوب ؟تمام پولها هم از اول مال من بود“. گفتم ”به خدا اگرخفه نشي …“گفت “اي بابا ،حالا كه هم پولها وهم ماشين وهم ما ديگر نيستيم“.دستم را بلند كردم،كشيدم روي صورتم.حلقه اشون كردم دور تنم. خودم را فشار دادم. گفتم نه. دادزدم.من هستم.گفتم مي خواهم بروم. گفتم من از اين سوسكها ومورچه ها بدم مياد.وقتي مي بينمشون چندشم مي شه. ننه ام هميشه مي گفت :عنكبوت شوم. سوسك ها كثافت اند. مورچه ها هم خانه خراب كنند …گفتم من از اين كرمها عقم مي گيره. گفتم اگه من مرده ام ،پس بهشت وجهنم كو ؟نكير ومنكركو ؟هي داد زدم ،هي دادزدم ،خيلي گذشت چشمهام ديگه به سياهي عادت كرده بود.انگار ديگر تمام شده بود بالا سرمون باز شلوغ بود.زير زمين پر بود.اينجا فقط صداي بيل وكلنگ و صلوات مردم ونوحه ملاها مياد. اصغر كه يك شب بعد از من آمد،رفته بود توي قبر پهلو دستيم ،ولي همان شب از لاي خاكها آمد پهلوي من. چند بار ديگر باز دعوامون شد. باز همديگر را كشتيم. اما بازهمينجامانده بوديم.اينطوري بهتر بود. لااقل حوصله امون سر نمي رفت.

بوي كافور نفسم را مي بريد. صداي ناله از دور هنوز مي آمد.گفتم ”عباس بپرس ازش چند سالشه ؟ دلداريش بده غريبگي نكنه“.عباس چهار دست وپا لاي خاكها لغزيد ودور شد. يك دفعه ترسيدم. عباس را صدا كردم.گفت”چيه ؟“گفتم ”زود برگرد“.بعد نشستم.گوشت استخوانهاي پايم كم كم داشت مي ريخت. يك ور جمجمه عباس زده بود بيرون و كاسه يكي از چشمهاي من هم خالي شده بود. برگشتم و رو به زمين خوابيدم وبه مورچه ها كه روي دستم راه مي رفتند نگاه كردم.عباس كه برگشت گفت ”يارو ديوونه است ،خودش را از سه طبقه پرت كرده پايين“ گفتم ”خوب؟“ گفت ”هيچي حالا كه فهميده سرش كلاه رفته ،راستي راستي داره مي ميره“. خنديديم.باهم. صداي ضجه هايش را از دور مي شنيديم.صداي ضربه هايي كه به ديوارهاي خاكي مي خورد ،با صداي خوردن جمجمه اش به سنگ با هم قاطي شده بود.دست عباس را گرفتم.گفتم ”رفيق ،چه خوب تو اينجايي“.گفت ”آره.تنهايي خيلي بده “.خودم را كشيدم كنار ديوار.بغل دستم قد يك آدم جا باز شد.به عباس نگاه كردم.آرام خودش را كشيد بالا وكنارم دراز كشيد.گفتم” بخوابيم “جوابم رانداد.برگشتم نگاهش كردم. دوتا مورچه شاخدار توي حفره هاي خالي چشمهايش بازي مي كردند.گوش كردم.ديگر صدايي نمي آمد.آهسته با دستم ،مورچه ها را از روي صورت عباس برداشتم و انداختم روي زمين وآرام كنارش دراز كشيدم.بالا صداي باد مي آمد كه مي پيچيد زير برگها وهولشون مي داد توي هوا. شب ،دوباره ،سرد و طولاني ادامه داشت.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30153< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي